"نو"روز است روزی "نو" که ارمغانش را جوانه ها ، شکوفه ها و طراوت بهاری به ارمغان آورده، تمام شهر را گل و سبزی گرفته و در میان دنیایی سرشار از زیبایی و طراوت، گویی چندان حس "نو"روزی در تن و جانم ننشسته.
گاهی می اندیشم روز "نو"ی من زمانی بود که "بابا" دست من و سه برادرم را می گرفت و به خرید می برد تا سال نو را با جامه ای نو آغاز کنیم. رسم نانوشته ای که "مامان" بر آن اصرار می ورزید درست مثل حالای من که برای پسرک 6 ساله و دخترک یک ماهه ام همین رسم نانوشته را پیاده میکنم.
کیلومترها دور از زادگاهم؛ سفره هفت سین، آجیل و رشته پلو و سبزی پلو با ماهی و هر آن چیزی که لازمه "نو"روز است را فراهم میکنم و اما دریغ از روز"نو"...
و باز می اندیشم که روز "نو" من همان زمانی بود که برای دیدار فامیل و گرفتن عیدی، برای دیدار دوستان ونزدیکان سر و دست می شکستیم نه اکنون که کیلومتر ها دور از سرزمینی که "بابا" دیگر زیر خاکش ارام گرفته، محروم از دیدار خانواده و دوستان، حتی جرات تلفن کردن به عزیزانت و یک تبریک خشک و خالی "نو"روزشان را هم نداری و برخی اعضای فامیل وحشت دارند از حتی شنیدن صدایت از پای تلفن که نکند مشکلی برایشان پیش آید و... و برخی دیگر با سواستفاده از نبودنت و از موقعیتت، کمبودهایشان را به پای تو می نویسند تا شاید به زعم خود به نان و نوایی برسند یا خود را توجیه کنند و برایشان مهم نیست که این سواستفاده از تمام دردهایی است که کشیده ای، دردهایی که هنوزجایشان بر روح و روانت هست و ...
می اندیشم که روز"نو"ی من زمانی خواهد بود که نه کسی از شنیدن صدایم به هراس بیفتد و نه کسی به فکر دوختن جامه ای برای خود از دردهایم باشد، جاده ها به رویم بسته نباشند و در "نو"روز به دیدار "مامان"، برادرهایم و نزدیکانم بشتابم که دیگر تنها تصویری ذهنی از سنگ قبر "بابا" آخرین تصویرم ازاو نباشد و پسرک و دخترکم را به دیدارش ببرم و برایشان از "بابا" بگوبم و برای "بابا" از فرشته های کوچکم...
به گفته محمرضا شفیعی کدکنی "در آرامشِ «سبزِ» این شهر در کُنهِ شادی شگفتا شگفتا !
ازحلقه گفت و گو
مهدی جامی در سیبستان
سام الدین ضیایی در تارنوشت
پارسا صادبی در پارسا نوشت
گاهی می اندیشم روز "نو"ی من زمانی بود که "بابا" دست من و سه برادرم را می گرفت و به خرید می برد تا سال نو را با جامه ای نو آغاز کنیم. رسم نانوشته ای که "مامان" بر آن اصرار می ورزید درست مثل حالای من که برای پسرک 6 ساله و دخترک یک ماهه ام همین رسم نانوشته را پیاده میکنم.
کیلومترها دور از زادگاهم؛ سفره هفت سین، آجیل و رشته پلو و سبزی پلو با ماهی و هر آن چیزی که لازمه "نو"روز است را فراهم میکنم و اما دریغ از روز"نو"...
و باز می اندیشم که روز "نو" من همان زمانی بود که برای دیدار فامیل و گرفتن عیدی، برای دیدار دوستان ونزدیکان سر و دست می شکستیم نه اکنون که کیلومتر ها دور از سرزمینی که "بابا" دیگر زیر خاکش ارام گرفته، محروم از دیدار خانواده و دوستان، حتی جرات تلفن کردن به عزیزانت و یک تبریک خشک و خالی "نو"روزشان را هم نداری و برخی اعضای فامیل وحشت دارند از حتی شنیدن صدایت از پای تلفن که نکند مشکلی برایشان پیش آید و... و برخی دیگر با سواستفاده از نبودنت و از موقعیتت، کمبودهایشان را به پای تو می نویسند تا شاید به زعم خود به نان و نوایی برسند یا خود را توجیه کنند و برایشان مهم نیست که این سواستفاده از تمام دردهایی است که کشیده ای، دردهایی که هنوزجایشان بر روح و روانت هست و ...
می اندیشم که روز"نو"ی من زمانی خواهد بود که نه کسی از شنیدن صدایم به هراس بیفتد و نه کسی به فکر دوختن جامه ای برای خود از دردهایم باشد، جاده ها به رویم بسته نباشند و در "نو"روز به دیدار "مامان"، برادرهایم و نزدیکانم بشتابم که دیگر تنها تصویری ذهنی از سنگ قبر "بابا" آخرین تصویرم ازاو نباشد و پسرک و دخترکم را به دیدارش ببرم و برایشان از "بابا" بگوبم و برای "بابا" از فرشته های کوچکم...
به گفته محمرضا شفیعی کدکنی "در آرامشِ «سبزِ» این شهر در کُنهِ شادی شگفتا شگفتا !
اما ما هم یک روز باز "نو" می شویم این را درونم نهیب می زند اما تا "نو" شدن چند بهار دیگر باید بگذرد؟
ازحلقه گفت و گو
مهدی جامی در سیبستان
سام الدین ضیایی در تارنوشت
پارسا صادبی در پارسا نوشت
چقدر خوشحالم که دوباره شروع کردی :)
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفنوروز روزی است که اراده آزاد و بهاختیار است برای شکوفائی تا میوه.
میوههای درخت بودن که شیرین و آبدار باشند یعنی نوروز مبارک بوده.
پس نوروزتان مبارک.