tag:blogger.com,1999:blog-54332046582443842972024-02-20T14:31:13.873-08:00ایرانبانایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.comBlogger15125tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-71970318623894208882012-09-18T10:59:00.002-07:002012-11-08T19:32:30.997-08:00نشانه ها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مقاله اخیر شادی صدر با عنوان "دموکراسی با تمام تبعات آن،
در نقد مخالفان حق تعيين سرنوشت" واکنش های زیادی را به دنبال داشته است.
فارغ از موافقت یا مخالفتم با مقاله شادی آنچه در این میان برایم قابل تامل
است نوع واکنش های مخالفان این مقاله و نظر
شادی (البته نه همه مخالفان) است که خود را قربانی سرکوب آزادی بیان از
سوی جمهوری اسلامی معرفی میکنند اما در عمل هیچ تفاوتی بین آنها و جمهوری
اسلامی در رفتاری که با مخالف و نظر مخالف دارند، دیده نمی شود جز اینکه
ابراز قدرت دست شان نیست و از ابزار سرکوب در سطح فضای مجازی سود می جویند.
اینها نشانه است نشانه هایی خطرناک که بیش از پیش ثابت میکند مشکل ما فقط
حکومت و نوع حکومت نیست مشکل ما خودمان هستیم که هر یک گویی احمدی نژاد
های کوچک در درونمان داریم و به نوعی به تنهایی یک جمهوری اسلامی هستیم با
مختصات فعلی اش ..<br />
<div class="text_exposed_show">
این نشانه ها از این جهت خطرناک است که بیش از پیش
ثابت میکند مشکل ما فرهنگی است بیش از آنکه سیاسی باشد و ابتدا باید
انقلابی در خودمان بکنیم وگرنه سال 57 که انقلاب کردیم و دیکتاتور را
راندیم اما گرفتار دیکتاتور دیگری شدیم و شاید بیش و پیش از اینکه به عوض
شدن حکومت بیندیشیم به تغییراتی در درونمان نیز لازم است بیندیشیم شاید که
نه، حتما.<br />
حال مساله شادی یک نمونه است و از این نمونه ها حداقل در این سه ساله در فضای مجازی کم ندیده ایم. </div>
</div>
ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-89816494819002922732012-09-08T21:44:00.000-07:002012-09-10T11:22:47.163-07:00وبلاگستان جایی برای خود سانسور شده <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
کم نبودند کسانی که از وبلاگستان به زندان رفتند؛ وبلاگستانی که چارچوب
ادبیات رسمی در رسانهها را تغییر داد و یادمان داد خارج از کلیشههای
رایج، میتوان «خود» بود و آن «خود سانسور شده» را از حاشیه به متن آورد.
شاید همین نمایش عریان «خود ِ سانسور شده» بود که پای وبلاگ نویسان را به
زندان باز کرد و از آنان قربانیهایی گرفت به قامت امیدرضا میرصیافی،
وبلاگ نویسی که در زندان اوین جان باخت.<br />
دهها وبلاگ نویس گمنام، زندان رفتند و نام آورشان این روزها حسین
رونقی ملکی است. <br />
وبلاگ نویسانی که جایی در رسانههای رسمی نداشتند، فارغ از چارچوب
رسانههای رسمی، خود رسانهای شدند در قامت “وبلاگ” که نه ممیزی میشناخت و
نه سانسور حکومتی و غیرحکومتی. نوشتند و ادبیات رایج را شکستند و زمانی
نامشان در رسانهها منتشر شد که یا تاوان “رسانه” شدنشان را با از دست دادن
زندگی پرداختند یا در سلولهای بازجویی.<br />
اما وبلاگ را چه به اتاقهای بازجویی و زندان؟ شاید بتوان
پاسخاش را در تاثیری یافت که وبلاگ نویسی بر زندگی ایرانیان گذاشت. نه
تنها ادبیات رسمی و واحدی که حکومت سالیان سال تلاش کرده بود تنها ادبیات
رایج در گفتمان کشور باشد با وبلاگ نویسی در هم شکست بلکه هرآنچه جایی در
رسانههای رسمی نمی یافت، سر از دنیای وبلاگستان در آورد؛ نقدهای صریح به
سیاستهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی حکومت در قالب نوشتههایی بسیار ساده و
همه فهم، یادآوری حقوق انسانی و قانونی شهروندان و دفاع از این حقوق در
قالب حقوق بشر و … .<br />
همین که حکومت کنترلی بر وبلاگها و نویسندگانش نداشت و بدون ممیزی و
کنترل نهادهای حکومتی مطالب نوشته و منتشر میشدند، هراسی را در دل
دولتمردان انداخت که نویسندگان ِ بدون ادعا و اغلب جوان وبلاگها را از
وبلاگستان روانه زندان کرد.<br />
اما من در واقع از زندان به وبلاگستان پا نهادم. ازآشنایی من با وبلاگ
تا آشناییام با وبلاگنویسی دو سال فاصله بود و گویی گذار از زندان
میبایست که به من بیاموزد، اگر از سال۱۳۸۱ نوشتهها و مصاحبههای منتشر
شدهام در رسانهها را در وبلاگم میگذارم، تنها نقش انبارداری را بازی
میکنم که تب وبلاگ نویسی مرا به این وادی کشانده.<br />
سال ۱۳۸۳ که به عنوان یکی از متهمان پرونده معروف “وبلاگنویسان و
سایتهای اینترنتی” بازداشت شدم، خبرنگار سایت “امروز” بودم که آن روزها
با توقیف روزنامه بنیان در ساختمان این روزنامه به روز میشد و از جمله
اولین سایتهای خبری فارسیزبان در داخل کشور بود.<br />
هرچند که این پرونده به وبلاگنویسان معروف شد اما تنها ۲ نفر از۲۱ نفری
که در رابطه با این پرونده بازداشت شده بودند وبلاگنویس بودند. و من اگر
بگویم وبلاگ را در پرسههایی که در اینترنت میزدم شناختم، وبلاگ نویسی
را اما در چهاردیواری زندان آموختم. پس از آزادی از زندان وبلاگم بستری
شد برای آموختن «خود بودن» و «زن بودن» یک روزنامه نگار که دیگر اجازهی
کار نداشت.<br />
گاهی به شدت حیرت میکردم از “زنانه”هایی که در درونم بود و در
وبلاگستان و از قلم وبلاگنویسان زن بیپرده و عریان میخواندم؛ وبلاگستانی که از “زن” به جای نقش همیشه “مادر” بودن، “زنی” را به نمایش گذاشت
که همیشه سانسور و سرکوب شده بود با تمام زنانگیهایش. و این به نظر من
بزرگترین خدمتی بود که وبلاگستان به عرصه اجتماعی ایران کرد. این که “زن”
را می توان “زن” دید و آبرویی بر باد نرود و حرمتی دریده نشود. <br />
و این حیرت اما به مرور به شکستن حصار
سانسور و تلاش برای «خود بودن و زن بودن» تبدیل شد. وقتی کودکی در بطن من
شکل گرفت، نوشتههای سیاسیام جای خود را به کروموزوم جسوری داد که راه
زندگی را در پیش گرفته و به جنینی در بطن من تبدیل شده بود.<br />
هرچند واکنشهای تندی را شاهد بودم اما خوشحال از اینکه یاد گرفتهام از
آنچه واقعیت دارد سخن بگویم و بنویسم نه از آنچه در ادبیاتی رسمی، رنگ
واقعیت میپوشد. این یادگیری را مدیون وبلاگستان هستم و باز یادگرفتم
هرآنچه در رسانهها و روزنامهها سانسور میشود و جایی برای عرضه نمییابد
در وبلاگستان میتوان فریادش زد.<br />
در روزهای داغ تبلیغات انتخابات ۸۸، پس از آنکه از شباهت عجیب رفتار
احمدی نژاد در مناظره با میرحسین موسوی، با بازجویم در بازداشتگاهی مخفی
نوشتم، وبلاگم هک شد و تهدیدها یکی پس از دیگری.<br />
از آن زمان، خانه بعدیام باردیگر تبدیل شده به انباری نوشتههایم که
روزی در رسانههای رسمی منتشر شدهاند. شاید به این دلیل که فیسبوک و
توییتر جای وبلاگم را گرفتند و یا من آنقدر غرق خبررسانی در رسانهها
شدم که دیگر فرصتی برای آن نیافتم.<br />
دلیلش هر چه بود اما همین سه سال برای من کافی بود تا بدانم با تمام افت و
خیزها و دوران طلایی شبکههای اجتماعی، وبلاگ همچنان اهمیت فوق
العادهای در فضای مجازی دارد.<br />
و به جرات میگویم روز وبلاگستان فارسی، تنها یک روز نیست، آینه یک دهه
تلاش و هزینه کسانی است که پنجرهای نو را به سوی جامعه ایران باز کردند
و این روزها هرچند با آمدن فیس بوک و توییتر استقبال از وبلاگ کم شده
است، اما وبلاگستان همچنان نقش مهم خود را ایفا میکند.<br />
کسانی چون “سردبیرخودم”، “خورشیدخانم”، “بیلی و من”،
“جمهور”، “بابک خرمدین”، “الپر”،” آشپزباشی”، “شبنم فکر”، “امشاسپندان”،
“خوابگرد”، “پیام ایرانیان”، “سبیل طلا”، “میرزا پیکوسفکی”، “آرش
کمانگیر”،” وب نوشت” ، “لیلای لیلی”، “ملکوت”،” ف میم سخن”، “عبدالقادر
بلوچ”، “مجید زهری”، “فانوس”،” سرزمین آفتاب”، “سرزمین رویایی”، “حسن آقا”
، “زیتون”، “زن نوشت”، “حاجی واشنگتن” ، “بلوط”، “لیلا موری”، “دختر
همسایه” ، “یک اهری”، “آلوچه خانم” و دهها وبلاگ نویس دیگر که به دیگران
آموختند خارج از چارچوب رسمی که حکومت میخواهد میتوان نوشت، ساده بود و
ساده نوشت، در نوشتهها زندگی کرد و تاثیر گذاشت.<br />
پی نوشت: قرار بود برای حلقه گفتگو از وبلاگ فارسی بنویسیم در سالروزش. این نوشته را برای دویچه وله نوشته پیشتر و با کمی اصلاح همین را اینجا منتشر میکنم.<br />
نوشته مهدی جامی را خیلی دوست داشتم در سیبستان: <a href="http://sibestaan.malackut.org/archives/2012/09/post_906.shtml">وبلاگ بمثابه کلیسای مکتوب</a><br />
آرش کمانگیر: <a href="http://persian.kamangir.net/?p=8012">چیزهایی که وبلاگ نیست </a><br />
آرش بهمنی: <a href="http://arashbahmani61.blogspot.fr/2012/09/blog-post.html">وبلاگستان پروسه ناتمام </a><br />
آرمان امیری:<a href="http://divanesara2.blogspot.fr/2012/09/blog-post_3.html"> از دو خطری که وبلاگنویسی را تهدید می کند فرصت بسازید</a><br />
محمدحسن شهسواری: <a href="http://www.roohsavar.com/2007/01/blog-post_8.html">وبلاگ و رسانه های گروههای اکثریت و اقلیت </a><br />
سام الدین ضیایی: <a href="http://sameddin-ziaee.blogspot.com/2012/09/blog-post.html">وبلاگ به مثابه یک ابزار </a><br />
رضا شکرالهی: <a href="http://www.khabgard.com/?id=-487878719">پیرمرد یازده ساله ی سرزنده ما </a><br />
داریوش محمدپور: <a href="http://blog.malakut.org/archives/2012/09/post_2272.shtml">ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی ...</a><br />
پارسا صائبی: <a href="http://parsanevesht.blogspot.ca/2012/09/blog-post_9.html">بلاگ هایی برای ماندن </a></div>
ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-88259749129338958202012-06-02T17:57:00.000-07:002012-06-02T17:57:03.847-07:00احمدی نژاد و بازجوی من در زندان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA">می گویند
زنان هنگام
زایمان،
ناخودآگاه
به زبان
مادری خود،
از فرط درد
فریاد می
کشند حتی اگر
از همان
کودکی دیگر
به آن زبان
صحبت نکرده
باشند. این
مساله
نشانگر آن
است که هر
فردی در
هنگام درد
کشیدن و
عصبانیت به
اصل خود باز
میگردد</span></b><span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span>.</span><span lang="FA"></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<b><span lang="FA">در
مناظره
میرحسین
موسوی و
محمود احمدی
نژاد نیز
همین اتفاق
افتاد و رئیس
دولت نهم
ناخودآگاه و
از فرط
عصبانیت به
یکباره به
اصل خود بازگشت
و ذات و درون
خود را به
نمایش گذاشت. وقتی
که عکس خانم
رهنورد را
مقابل
میرحسین موسوی
گرفت و با آن
لحن زننده
پرسید:”آقاي
موسوي بگم !؟
شما اين خانم
را مي شناسيد !؟
فکر مي کنم
بشناسيد….موضوع
این خانم را
بگم؟ و …” حالم
خیلی بد شد. نه
به خاطر
اینکه آن
سخنان چندش
آور از زبان رئیس
جمهور مملکت
من خارج می شد
که انتظاری
بیش از این،
از احمدی
نژاد و تفکر
او نیست. بلکه
از آن جهت که
مرا برد
دقیقا به
اتاق
بازجویی در
آن
بازداشتگاه
مخوف که رئیس
قوه قضائیه
هم از وجود
چنین
بازداشتگاهی
اطلاع نداشت</span></b><span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span>!</span><span lang="FA"></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span>“</span><span lang="FA">زنیکه هرزه
بگم؟ این دست
خط رو می
شناسی؟ فکر می
کنم بشناسی
متعلق به … هست. بیا
بخون و عین
همین رو
بنویس. فاحشه
این عکس ها رو
می شناسی؟
حتما می شناسی
تو خونه تو
گرفته شدن. میخوای
بگم اینجا
چیکار می
کردین؟ بگم
با …. و</span></b><span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span> ….” </span><span lang="FA"></span></b></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="FA"><span dir="LTR"></span><span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span><span lang="FA">اون
دست خط متعلق
به یکی از
دوستان و
همکارانم
بود که
همزمان و در
شرایطی
مشابه من
قرار داشت و
آن عکس ها،
عکس های
خانوادگی و
بدون حجاب من
و خانواده ام
و برخی عکس
های روزنامه
ای، یعنی عکس
هایی که با
همکاران
روزنامه
دسته جمعی گرفته
بودیم. اینجا
نمیخواهم به
آن دوران و
مسائل مربوط
بدان
بپردازم. بلکه
رفتار رئیس
جمهور کشور
من، هیچ فرقی
با بازجوی من
در زندان
نداشت و این
به شدت حس
ناامنی را در
وجود من
برانگیخت از
رئیس جمهوری
که موقع
عصبانیت ذات
و اصل خود را
چنین بروز
داد و از ذات و
درون خطرناک
او و از
بازجویی که ۴
سال است نقش
رئیس جمهور
مملکتم را بر
عهده دارد</span></b><span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span>.</span><span lang="FA"></span></b></div>
<span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="FA"><span dir="LTR"></span><span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span><span lang="FA">احمدی
نژاد به خوبی
نشان داد که
چقدر با تفکر حسین
شریعتمداری
سنخیت دارد و
کاش کسی از
گذشته نزدیک
و دور احمدی
نژاد و
شریعتمداری
و پروژه های
مشترک این دو
بنویسد ....</span></b><br />
<br />
<b><span lang="FA">پی نوشت: سه سال پیش نوشته بودم این را؛ شب مناظره میرحسین موسوی و محمود احمدی نژاد. وبلاگم بعد از همین نوشته هک شد و تبدیل به خانه عفافش کردند و اکنون نیز شعر و شاعرانگی ... به یاد آن شب ها وروزها می گذارم همین جا </span></b><span dir="LTR"></span><b><span dir="LTR" lang="EN-GB"><span dir="LTR"></span></span></b></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-70009309852845561632012-05-24T20:55:00.002-07:002012-05-24T20:55:57.318-07:00حقوق بشر و حق حیات گزینشی است!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مجید جمالی فشی در سکوت پای چوبه دار رفت؛ هیچ یک از نهادهای بین المللی
و حقوق بشری کوچکترین اعتراض یا حتی اشاره ای به اعدام او نکردند و با همه
ابهامات و سئوالاتی که درباره او و ترور مسعود علیمحمدی وجود دارد همچنان
سکوت را نشکسته اند.
<br />
گویی که آنها نیز مرگ را مستحق جوان 24 ساله ای می دانند که اتهامش ترور
یک استاد دانشگاه است و به آیه قصاص در کتاب دینی مسلمانان که اکنون 33
سال است در قوانین جمهوری اسلامی ثبت شده ایمان آورده اند!
<br />
هیچ یک از نهادهای بین المللی و حقوق بشری نپرسیدند که مجید جمالی فشی
در کدام دادگاه محاکمه شد، مستندات دادگاه برای محکومیت و صدور حکم اعدام
برای او چه بود؟ آیا امکان دفاع از خود را داشت؟ آیا وکیل اختیاری داشت؟ در
چه شرایطی در مقابل دوربین های صدا و سیمای جمهوری اسلامی نشست و علیه خود
اعتراف کرد؟ آیا تنها مستندات، اعترافات او علیه خود بود؟
<br />
همان نهادها و گروههایی که برای سکینه محمدی آشتیانی (زنی که همسرش را
به قتل رسانده بود و به اتهام زنا و قتل، محکوم به سنگسار و سپس اعدام شده )
کمپین ها و آکسیون های مختلف راه انداختند، از کنار اعدام مجید جمالی فشی
به راحتی گذشتند و حتی پس از اعدام، پخش تصویر فتوشاپی در برنامه 20:30 که
ادعا می شد تصویر پاسپورت اسرائیلی مجید جمالی فشی است و افشای آن نیز،
تلنگری به این گروهها نزد.
<br />
دفاع از حق حیات سکینه محمدی آشتیانی به عنوان یک انسان جای هیچ تردید و
ابهامی ندارد. اما سئوال این است که مجید جمالی فشی حق حیات نداشت؟
گروههایی که مخالف حکم اعدام هستند چرا اشاره ای هم به اعدام این جوان 24
ساله ندارند؟ آیا حقوق بشر و حق حیات گزینشی است؟
<br />
این بدین معنا نیست که یک متهم یا مجرم بدون مجازات آزاد شود بلکه روی
سخن با کسانی است که برای دفاع از حق حیات سکینه محمدی آشتیانی او را تا
سطح یک قهرمان و شیرزن غیور و.. بالا بردند و از حق حیات مجید جمالی فشی به
سادگی گذشتند...
</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-37109351292967997812012-05-24T20:54:00.002-07:002012-05-24T20:54:14.147-07:00خرمشهر را خدا آزاد نکرد!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span dir="rtl">خرمشهر آزاد شد اما تنها همین جمله هر سال تکرار شد و در
اذهان ماند که "خرمشهر را خدا آزاد کرد" و کسی نگفت که خرمشهر را نوجوانان و
جوانانی آزاد کردند که از کشته هایشان در جبهه ها سنگر ساخته می شد برخی
تنها پلاکشان برگشت، برخی جنازه تکه تکه شده شان، برخی نیم تنه شان را برای
آزادی خرمشهر و در همان حوالی جا گذاشتند همچون دایی 14 ساله من که پدرم
بعد از دیدن نیمی از بدنش گفته بود خدا را شکر که شهید شد ..<span class="text_exposed_show">. برخی سالها اسیر ماندند و خانواده های برخی دیگر هنوز چشم انتظارند و بین اسارت، شهادت و مفقود الاثری عزیزانشان سرگردان. <br /> خرمشهر را جوانان برومند وطن آزاد کردند و کارون شرمنده دخترکانی شد که از هراس اسارت خود را به آن سپردند ...<br />
خرمشهر آزاد شد اما دریغ از آبادی که حکومت مدعی اسلام و عدل علی، به
آبادی روستاهای جنگ زده لبنان بیشتر همت میگمارد تا آبادی شهری که خون بهای
آزادی اش، عزیزترین فرزندان وطن بودند. آزادی ات مبارک خرمشهر، آبادی ات
دور مباد .......</span></span></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-73838793392151063512012-05-12T22:26:00.000-07:002012-05-12T22:45:59.548-07:00مادرانه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
همیشه نزدیک روز مادر که می شد پچ پچ های اهورا و پدرش، خبرم میکرد دارند تدارک هدیه ای می بینند. هدیه ای که عملا از سوی احمد و با سلیقه او خریداری می شد و به نام اهورا تقدیم من.<br />
این اتفاق همیشه روز پدر هم اتفاق می افتاد و سلیقه من در خرید کادو و تقدیم از سوی اهورا به پدرش. عاشق هیجان پسرکم بودم در دنیای کوچک خود بزرگترین کار دنیا را انجام میداد.<br />
اما دو سال است این روند به هم خورده. دیگر پچ پچی نیست. دوسالی که اهورا مدرسه میرود دیگر خریدی در کار نیست. او هدیه را خود در مدرسه و همراه با معلم و دوستانش درست میکند و چند روزی که درگیر درست کردن هدیه اش هست هیجان زده و بی تاب است کمتر حرف میزند گویی می ترسد لو دهد نقشه بزرگ دنیای کوچکش را. وقتی زمان میرسد و هدیه را میدهد انگار دنیایی از هیجان و شیطنت یکباره آزاد می شود. آواز میخواند و دورم می چرخد و غرق بوسه ام میکند. برق نگاهش سرشار از رضایت درونش است و عاشق این برق نگاهش هستم.<br />
سال قبل که پریکی میرفت (یک سیستم آموزشی برای 4 تا 5 ساله ها که بعد از مهد کودک و قبل از مدرسه است) در مدرسه و روی تکه ای از گونی کلمه "مام" را به انگلیسی نقاشی کرده و سپس با نخ های رنگی کوک کرده بود وسط آن هم عکس خودش را گذاشته بود. معلمش میگفت به اهورا گفتم عکس مامی رو بیار این وسط بذاریم اما گفت "مامی عاشقه منه و عکس من خیلی خوشحالش میکنه". آن قاب کوچک دنیای از زیبایی و زندگی را برایم ارمغان آورد.<br />
امسال اهورا کیندگاردن بود یعنی پیش دبستانی و اما قاب دیگری رسید. با انگشتان کوچکش رنگ را روی موزاییک پخش کرده و طرحی زیبا از گل و کفشدوزک نقش بسته. زیرش هم آی لایو یو مام.<br />
باید مادر باشید هدیه ای کوچک که حاصل تلاش چند روزه پسرک یا دخترکتان است ارمغانتان شود تا متوجه شوید چگونه می شود غرق عشق و لذت شد.<br />
اهورا راه خود را یافته و اما انگار قرار است پچ پچ ها تکرار شود این بار با دخترک و با این تفاوت که پچ پچ ها سه نفره است تا آمیتیس مدرسه برود و راه خود را بیابد. صبح اهورا به احمد می گفت آمیتیس خیلی کوچیکه ، هیچی بلد نیست ما باید برای مامان کادو بخریم بدیم آمیتیس به مامان بده :)<br />
خوشبختی یعنی همین. به همین سادگی و به همین زیبایی. <br />
پی نوشت: <span dir="rtl">هدیه ها، بهانه ای بیش نیست بهانه ای برای قشنگ تر شدن
زندگی و زیست عاشقانه. من این بهانه ها را دوست دارم به خصوص که بهانه هایی
برای شادی، احساس مسولیت و انجام کاری بزرگ در دنیای کوچک پسرکم باشد. روز
مادر همگی مبارک و همیشه سرشار از بهانه های زیبا برای عشق باشید و زندگی</span></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-24917508942813004092012-05-11T20:25:00.000-07:002012-05-11T20:32:20.668-07:00رنگ ها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
تا قبل از اینکه مادر شوی زندگی رنگ دیگری دارد رنگ هایی که نشان از روحیات و سلایق شخصی ات دارد. محدود است و در چند رنگ خلاصه می شود اغلب تیره که محیط کار یا دانشگاه بر تو تحمیل میکنند و کم کم به خود که می آیی می بینی ترکیبی از رنگ های سیاه تو را در خود گرفته. در زندگی شخصی ات اما تک رنگی. اگر اهل مد باشی سالی یکبار به یک رنگ در می آیی و نامش را قبل از تو گذاشته اند: رنگ سال. فرقی هم نمیکند که این رنگ را دوست داری یا نه چون رنگ سال است و برای اینکه از قافله عقب نیفتی غرق آن می شوی و سالی دیگر به فراموشی می سپاری و به رنگ دیگری در می آیی.<br />
پسرت که دنیا می آید دنیایی از رنگ ها به رویت باز می شود ترکیبی از آبی، زرد، قرمز و سبز و شاید هم سفید. به این رنگ ها خو می گیری و با آنها زندگی میکنی به خود که می آیی می بینی ترکیب رنگ هایت کم کم به هارمونی ای که پسرکت دوست دارد تبدیل می شود و دیگر تک رنگ نیستی.<br />
دخترکت که دنیا می آید دنیای دیگری از رنگ ها به رویت باز می شود؛ صورتی، بنفش، یاسی همراه با سفید، نارنجی و سبز.<br />
ترکیب می شوند در رنگ هایی که بودی و داشتی و هارمونی رنگ های زندگی ات را دگرگون میکنند. به خود که می آیی می بینی شده ای رنگین کمانی از رنگ ها و به مرور روحیاتت هم با این رنگ ها تغییر میکند.<br />
من این رنگین کمان رنگ ها را دوست دارم دیگر مدتهاست که سال به سال رنگ عوض نمیکنم بلکه با مجموعه ای از رنگ ها زندگی میکنم. کشف رنگ ها در زندگی روزمره و شخصی شاید در نگاه اول چندان اهمیتی نیابد اما وقتی از سیاه و رنگ های تیره ای که زمانی تو را در برگرفته بودند بدت می اید تازه متوجه می شوی چقدر تغییر کرده ای، عوض شده ای، روحیات و درونت همراه با این رنگ ها تغییر کرده و شاید تبدیل به انسان دیگری شده ای.<br />
هر چه هست من دوست دارم و با رنگ ها زندگی میکنم کشف شان میکنم و درونم را رنگ میزنم با ترکیبی از رنگ هایی که پسرک و دخترکم ارمغانم آورده اند و نشان از حضورشان دارد.</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-52062481609447466492012-05-04T19:57:00.001-07:002012-05-11T20:31:58.669-07:00رویاهای من<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دعوتی یادم آورد که مدتهاست رویایی ندارم نمیدانم از چه زمانی، شاید از همان روزی که مجبور شدم تکه ای از روحم را در سرزمینم جا بگذارم و بار سفر ببندم به آینده ای نامعلوم در دیاری غریب. شاید هم نه ، نمیدانم. <br />
دعوت از حلقه گروهی گفتگو است برای نوشتن از رویاهای نه شخصی، که زیاد دارم از این دست رویاها برای کودکانم، اما رویاهای عمومی مورد نظر است و من انگار رویاهایم را در "گذشته ای" جا گذاشته ام.<br />
همیشه زندگی در رویا زیباتر از زندگی در واقعیت است شیرین تر است و همه جا صلح برقرار، آرامش پایدار و آزادی نهادینه. زندان ها خالی است در رویاها، مادری داغدار نیست، پدری در بند و کودکی در حسرت نیست.<br />
در شهری زندگی میکنم که سخنران "رویایی دارم" در آن زاده شده، مارتین لوتر کینگ را می گویم رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا که سخنرانی معروفش با عنوان "رویایی دارم" را کمتر کسی ست نشنیده باشد. در کوچه و خیابان هایی راه میروم که او با رویاهایش راه رفته، بدانها اندیشیده و سپس در برابر بنای یادبود آبراهام لینکن در واشنگتن فریادشان کرده. چنان فریادی که هم رویاها را به واقعیت کشانده هم 5 قاره را در نوردیده.<br />
به او فکر میکنم اما تصویر پسر جوانی مقابل چشمانم رژه میرود با نشان های سبز و چشمانی سرخ و متورم و دو کلمه ای که زیرش نوشته "رویایی داشتم".<br />
رویایی داشتم؟ همیشه داشتم رویاهایی بلندپروازانه و زیبا، رویای ایرانی آزاد و آباد. از آن دست رویاها که هر کسی برای وطن و هم وطنش آرزومند است، رویای آزادی بیان و قلم، رویای حرمت "انسان" و برابری ، عدالت و انصاف. خوب که می اندیشم می بینم اینها آرزوهایی است که من برای سرزمینم و مردم سرزمینم دارم، نه رویاهایم. <br />
رویا اما زیاد داشته ام؛ رویاهای کهنه که دیرزمانیست کناری گذاشته ام و همراه می شوم با سام الدین ضیایی در این نوشته که <br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخرین بار کی بود که به رویاهایم برای ایران فکر کردم؟<br />
نمی دانم!<br />
دیگر به خاطرشان هم نمی آورم.<br />
سال هاست به رهایی از کابوس فکر کردن،<br />
مرا با رویاهایم بیگانه کرده است!<br />
<br />
چرا باید به یادشان بیاورم؟!<br />
رویاهای من، دیگر به درد نمی خورد! کهنه شده!<br />
به درد نسل نویی که در ایران زندگی می کند نمی خورد!<br />
<br />
رویاهای کهنه ی من مرد!به خاک سپرده شد!<br />
رویاهای من دیگر خریدار ندارد!<br />
<br />
نسل نو،رویای نو می خواهد!<br />
<br />
از حلقه گفتگو: سام الدین ضیایی در <a href="http://sameddin-ziaee.blogspot.com/2012/05/blog-post.html">تارنوشت</a><br />
مهدی جامی در <a href="http://sibestaan.malackut.org/archives/2012/04/post_896.shtml">سیبستان </a><br />
آرمان امیری در <a href="http://divanesara2.blogspot.com/2012/05/blog-post.html">مجمع دیوانگان </a><br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
</div>
<div class="clear">
</div>
</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-53386125298084878092012-05-01T20:27:00.002-07:002012-05-01T20:27:32.123-07:00انتخاب نرگس و تقی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="content">
"درسته، هر لحظه ممکن هست حکم ام را به اجرا
بگذارند اما من در خانه ام، در سرزمینم می مانم می توانند از تهران بیرونم
کنند اما از کشورم نه."
<br />
این را نرگس محمدی می گوید پیش از آنکه ماموران اطلاعات زنجان او را به
اسم اجرای حکم ببرند اما راهی تهران اش کنند تا در سلول های انفرادی و اتاق
های بازجویی 209 روز و شب سپری کند.
<br />
علی چند روز پیش از بازداشت مادر از خواب پریده، کیانا را بغل کرده
وگفته بود: "میدانم می آیند مامان و من و تو را می گیرند باید برویم تهران
برویم جایی که نتوانند ما را بگیرند." او را چنان بغل کرده بود که گویی
میخواهد با تمام کودکی و ناتوانی کودکانه اش از او محافظت کند.
<br />
و او چند روز بعد از بازداشت مادر و پای تلفن به او می گوید: "میدانم تو آنجا می میری"
<br />
علی و کیانا بارها صحنه هجوم ماموران به داخل خانه شان را دیده اند؛ پدر
و مادرشان بارها مقابل چشمان آنها بازداشت شده اند، آنها بارها ناچار شده
اند چهره پدر یا مادرشان را از پشت شیشه های کثیف کابین ها ببینند و واگویه
های بازی های کودکانه امروزشان، محافظت از هم و رویاهای کودکانه شان،
محافظت از مادر و پدری است که برای حقوق انسان ها و تنها کمی آزادی، از
حقوق انسانی و آزادی خود گذشته اند.
<br />
پدر بعد از 15 سال زندان، "رفتن" را انتخاب کرده. 15 سال زندان؟ احسان
محرابی به درستی میگوید ما زندان را عددی حساب میکنیم؛ 15 سال زندان رفته،
آزاد شده، 7 سال زندان می رود و بعد آزاد می شود. اما آیا واقعا زندان را
باید عددی نگاه کرد؟ این 15 سال چگونه گذشت؟ انفرادی ها، بازجویی ها، شکنجه
ها، فشارها، تهدیدها و ... اینها را هم می توان عددی حساب کرد؟ محرومیت از
تحصیل، اخراج از کار، رانده شدن از تهران و تبعید به زنجان را هم می توان
عددی حساب کرد؟ فاصله هایی که زندان بر روح و روان انسان تحمیل میکند را
چه؟
<br />
مادر، ماندن را انتخاب کرده و زندان هم؛ دو کودک خردسال هم مانع از این
انتخاب نمی شود. او 6 سال زندان می رود و بعد بیرون می آید و تمام؟ آیا می
توان عددی حساب کرد؟ اخراج از کار و خانه و راهی تبعید شدن را چه؟ می توان؟
بازجویی در حالت فلج عضلانی را چه؟
<br />
"اما همه نگران بیماری شما هستند در زندان بدتر می شود، همه نگران علی و کیانا هستند."
<br />
این را من میگویم و می شنوم که "من هم نگران هستم کسی به اندازه من و پدرشان نگران آنها نیست."
<br />
او اما به کودکان دیگری اشاره میکند که قربانی "عدل علی وار حکومت
اسلامی" هستند؛ کودکانی محروم از دیدار پدر و مادرانی که برای دفاع از حقوق
انسانی دیگران از حقوق خود گذشته اند. کودکان نسرین ستوده ها، بابک داشاب
ها، علی جمالی ها و ...
<br />
درست مثل همسرش، تقی رحمانی هم وقتی می گویم "پس علی و کیانا چه؟ شما
خارج از ایرانید و نرگس زندان"می شنوم که "من دلم می گیرد برای بچه های
دوقلوی رسول بداقی و دیگرانی که سالهاست پدرشان زندان است و... فقط آرزو
میکنم که مادرها و پدرها برای دفاع از آزادی و دموکراسی از بچه هایشان
جدانشوند، ناچار نشوند که جدا شوند."
<br />
این روزها همه از علی و کیانا نوشتند؛ من هم نتوانستم ننویسم در همین
چند خط اشاره ای بر آنچه بر این دو کودک میرود داشتم اما این روزها برخی از
نرگس نوشتند و تقی رحمانی را مورد خطاب قرار دادند که چرا رفتن را انتخاب
کرده و برخی دیگر نرگس را که چرا ماندن را انتخاب کرده. بهانه هر دو گروه
هم احساسات جریحه دار شده شان از وضعیت علی و کیاناست. غافل از اینکه من و
ما هر چه قدر احساساتمان برای این دو کودک جریحه دار شود، هر چقدر قلبمان
برای آنها بتپد و نگران باشیم، باز یک صدم آنچه که بر نرگس و تقی رحمانی می
گذرد نخواهد بود.
<br />
نرگس نگران دو کودکش است اما ماندن و ایستادگی اش ، پایه های عدل حکومت
اسلامی! را به لرزه درآورده. او شجاعانه پشت همسرش و انتخاب همسرش ایستاده و
تقی رحمانی هرچند اصرار کرده به نرگس برای رفتن اما پای انتخاب او
ایستاده.
<br />
از رفتن هایمان حماسه نسازیم و از ماندن هایمان تراژدی. از ماندن هایمان
حماسه نسازیم و بر رفتن هایمان داستان سرایی نکنیم. نرگس و تقی رحمانی
برای آزادی و حقوق انسانی ما هزینه میدهند؛ حداقل توان ما احترام به حق
انتخاب آنهاست و بودن با و در کنار آنها و کودکانشان. احترام به حق انتخاب
زیدآبادی ها، مومنی ها و همه کسانی که کودکانی چشم انتظار در خانه داشتند و
دارند و خود در پشت سلول های زندان.<br />
نوک پیکانی اگر است به صوی حاکمیت جور باید گرفته شود که این شرایط را به وجود آورده نه حق انتخاب دو انسان.<br />
احساسات جریحه دار شده مان را برای خود نگاه داریم و به آن دو کودک
بگوییم و بفهمانیم که ملتی به پدر و مادرشان افتخار میکنند. ملتی که اگر
روزی طعم آزادی را بچشد مدیون نرگس ها و تقی رحمانی ها خواهد بود و هزینه
هایی که آنها بی چشمداشت پرداختند.</div>
</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-48896342080612285442012-04-15T20:06:00.000-07:002012-05-01T20:28:12.191-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
7 ماه زندگی مخفی و آن روزهای تلخ و درد و استیصال و تویی که تیکه ای از روحت را در همان روزهای استیصال و در آن سرزمینی جا گذاشته ای که هر گز از آن کوچ نکرده ای بلکه با خود بر دوش کشیده ای ...<br />
در زندگی هیچ چیزی را به تلخی استیصال نیافته ام؛ استیصالی که منجر به کنده شدن و رفتن می شود، کندن از همه جا و همه کس، از هر آن چه که تعلق خاطر داری و سهم توست از زندگی. واقعا سهم توست؟ بود و حال دیگر از سر استیصال آن سهم ات را نیز به ارزانی گذاشتی و رفتی و دور شدی ...</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-65551259697640409802012-04-05T11:37:00.003-07:002012-04-05T11:37:58.304-07:00عشق<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span dir="rtl">وقتی عاشق شدم تصور میکردم هرگز نخواهم توانست کسی را به
اندازه احمد دوست داشته باشم، او همه زندگی ام شد و تمام روح و روانم را
تسخیر کرد اما اهورا که آمد گویی روحم دو تیکه شد، عشقی ناب از نوعی دیگر
را شناختم عشقی که باید مادر بشوید تا بتوانید<span class="text_exposed_hide"> </span><span class="text_exposed_show">درکش کنید. با اینکه دوستانم نهیب میزدند اهورا تنهاست و نیاز به خواهر یا
برادری دارد اما تصمیم داشتم هرگز دوباره بچه دار نشوم می ترسیدم و گمان
می کردم هرگز نخواهم توانست بچه ای دیگر را به اندازه اهورا دوست داشته
باشم. تمام 6 سال گذشته گمان می بردم کودک دیگری را بیاورم ظلم به آن کودک
خواهم کرد چون بین او و اهورایم تفاوت بسیار خواهم گذاشت و ... </span></span><br />
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show">اما پرنسس
کوچکم که امد باز روحم تیکه ای دیگر شد، باز عشقی دیگر روح و روانم را
تسخیر کرد و سهم خود را از روح و زندگی ام از آن خود کرد. سهمی برابر با
اهورا و عشقی به زیبایی عشق اهورا. <br /> زندگی هر انسانی ، تیکه هایی از
روح و روان اوست که در جایی و برای کسی و کسانی جا گذاشته و زندگی من
سرشار از عشق یه سه انسانی است که هر کدام تیکه ای از روحم را تصاحب کرده
اند و من راضی از این بخشش عاشقانه روح و روانم، فکر میکنم تمام سهمم از
آن، سه عشق زیبا و ناب است ...</span></span></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-18937272915206834532012-04-01T08:07:00.000-07:002012-04-01T08:08:50.935-07:00در حاشیه انتخاب "ترین"<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
تلویزیون فارسی بی بی سی دارد بزرگترین شخصیت ایران زمین را انتخاب میکند. صرف نظر از اینکه آیا چنین شخصیت کامل و جامعی که داریم که از همه جهات بزرگترین باشد و یا شخصیت های تاریخی ما هر کدام در بخشی و بعدی بزرگترین هستند و در ابعاد دیگر شخصیتی شان ضعف ها و کاستی هایی دارند اما میخواهم بپرسم چرا فقط 6 نفر؟<br />اگر قرار است مردم انتخاب کنند چرا این انتخاب به مردم واگذار نمی شود و شیوه ای جنتی گونه در پی گرفته می شود هیات انتخاب یا به عبارتی شورای نگهبانی تشکیل می شود و ابتدا این شورا از بین گزینه های مختلف ، 6 نفر را واجد شرایط بزرگترین شخصیت ایران زمین تشخیص میدهند و از مردم میخواهند از بین این 6 نفر، بزگترین را انتخاب کنند؟<br />اگر مبنا انتخاب مردم است چرا این مهم به خود مردم واگذار نمی شود بخشی از مردم شاید رایشان غیر از این 6 نفر باشد آیا حق انتخابی ندارند؟<br />من کلا با این "ترین" در هر شکل و فضایی مخالف هستم اما گریزی از آن هم نیست گویا. کاش بی بی سی که وارد چنین فضایی شده انتخاب را نه بین 6 نفر که بین همه شخصیت های ایران زمین به مردم وا میگذاشت و یک برآیند جامعه شناختی و رواانشناختی در پی میزان شرکت کنندگان و نوع انتخاب ها، به دست می آمد.</div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-32989924477119018042012-03-28T21:12:00.002-07:002012-03-28T21:12:53.023-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />بهترین اتفاق سال 90 برای من به دنیا آمدن دخترکم بود. دخترکی که رنگ دیگری بخشیده به زندگی من، همسرم و پسرک 6 ساله ام. </div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-4354452064194470212012-03-25T18:39:00.000-07:002012-03-25T18:39:51.145-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
کمی گیجم. مدتهاست وبلاگ ننوشته ام و منی که ادبیات غیررسمی و غیررسانه ای را در وبلاگستان آموخته بودم گویی گم کرده ام این ادبیات را ...<br />
<br /></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5433204658244384297.post-52170437639434244222012-03-24T22:37:00.000-07:002012-03-25T18:25:35.968-07:00"نو"روز<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
"نو"روز است روزی "نو" که ارمغانش را جوانه ها ، شکوفه ها و طراوت بهاری به ارمغان آورده، تمام شهر را گل و سبزی گرفته و در میان دنیایی سرشار از زیبایی و طراوت، گویی چندان حس "نو"روزی در تن و جانم ننشسته.<br />
گاهی می اندیشم روز "نو"ی من زمانی بود که "بابا" دست من و سه برادرم را می گرفت و به خرید می برد تا سال نو را با جامه ای نو آغاز کنیم. رسم نانوشته ای که "مامان" بر آن اصرار می ورزید درست مثل حالای من که برای پسرک 6 ساله و دخترک یک ماهه ام همین رسم نانوشته را پیاده میکنم. <br />
کیلومترها دور از زادگاهم؛ سفره هفت سین، آجیل و رشته پلو و سبزی پلو با ماهی و هر آن چیزی که لازمه "نو"روز است را فراهم میکنم و اما دریغ از روز"نو"...<br />
و باز می اندیشم که روز "نو" من همان زمانی بود که برای دیدار فامیل و گرفتن عیدی، برای دیدار دوستان ونزدیکان سر و دست می شکستیم نه اکنون که کیلومتر ها دور از سرزمینی که "بابا" دیگر زیر خاکش ارام گرفته، محروم از دیدار خانواده و دوستان، حتی جرات تلفن کردن به عزیزانت و یک تبریک خشک و خالی "نو"روزشان را هم نداری و برخی اعضای فامیل وحشت دارند از حتی شنیدن صدایت از پای تلفن که نکند مشکلی برایشان پیش آید و... و برخی دیگر با سواستفاده از نبودنت و از موقعیتت، کمبودهایشان را به پای تو می نویسند تا شاید به زعم خود به نان و نوایی برسند یا خود را توجیه کنند و برایشان مهم نیست که این سواستفاده از تمام دردهایی است که کشیده ای، دردهایی که هنوزجایشان بر روح و روانت هست و ... <br />
می اندیشم که روز"نو"ی من زمانی خواهد بود که نه کسی از شنیدن صدایم به هراس بیفتد و نه کسی به فکر دوختن جامه ای برای خود از دردهایم باشد، جاده ها به رویم بسته نباشند و در "نو"روز به دیدار "مامان"، برادرهایم و نزدیکانم بشتابم که دیگر تنها تصویری ذهنی از سنگ قبر "بابا" آخرین تصویرم ازاو نباشد و پسرک و دخترکم را به دیدارش ببرم و برایشان از "بابا" بگوبم و برای "بابا" از فرشته های کوچکم...<br />
<br />
به گفته محمرضا شفیعی کدکنی "در آرامشِ «سبزِ» این شهر در کُنهِ شادی شگفتا شگفتا !<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><span dir="rtl"> دلِ من به یادِ «قفس» میزند ...."</span></span><br />
<br />
<div style="text-align: right;">
اما ما هم یک روز باز "نو" می شویم این را درونم نهیب می زند اما تا "نو" شدن چند بهار دیگر باید بگذرد؟</div>
<br />
ازحلقه گفت و گو<br />
مهدی جامی در <a href="http://sibestaan.malackut.org/archives/2012/03/post_892.shtml">سیبستان</a><br />
سام الدین ضیایی در <a href="http://sameddin-ziaee.blogspot.ca/2012/03/blog-post_21.html">تارنوشت</a><br />
پارسا صادبی در <a href="http://parsanevesht.blogspot.ca/2012/03/blog-post_25.html">پارسا نوشت</a><br />
<br />
<br /></div>ایرانبانhttp://www.blogger.com/profile/04954175484777237076noreply@blogger.com2