۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

مادرانه

همیشه نزدیک روز مادر که می شد پچ پچ های اهورا و پدرش، خبرم میکرد دارند تدارک هدیه ای می بینند. هدیه ای که عملا از سوی احمد و با سلیقه او خریداری می شد و به نام اهورا تقدیم من.
این اتفاق همیشه روز پدر هم اتفاق می افتاد و سلیقه من در خرید کادو و تقدیم از سوی اهورا به پدرش. عاشق هیجان پسرکم بودم در دنیای کوچک خود بزرگترین کار دنیا را انجام میداد.
اما دو سال است این روند به هم خورده. دیگر پچ پچی نیست. دوسالی که اهورا مدرسه میرود دیگر خریدی در کار نیست. او هدیه را خود در مدرسه و همراه با معلم و دوستانش درست میکند و چند روزی که درگیر درست کردن هدیه اش هست هیجان زده و بی تاب است کمتر حرف میزند گویی می ترسد لو دهد نقشه بزرگ دنیای کوچکش را. وقتی زمان میرسد و هدیه را میدهد انگار دنیایی از هیجان و شیطنت یکباره آزاد می شود. آواز میخواند و دورم می چرخد و غرق بوسه ام میکند. برق نگاهش سرشار از رضایت درونش است و عاشق این برق نگاهش هستم.
سال قبل که پریکی میرفت (یک سیستم آموزشی برای 4 تا 5 ساله ها که بعد از مهد کودک و قبل از مدرسه است) در مدرسه و روی تکه ای از گونی کلمه "مام" را به انگلیسی نقاشی کرده و سپس با نخ های رنگی کوک کرده بود وسط آن هم عکس خودش را گذاشته بود. معلمش میگفت به اهورا گفتم عکس مامی رو بیار این وسط بذاریم اما گفت "مامی عاشقه منه و عکس من خیلی خوشحالش میکنه". آن قاب کوچک دنیای از زیبایی و زندگی را برایم ارمغان آورد.
امسال اهورا کیندگاردن بود یعنی پیش دبستانی و اما قاب دیگری رسید. با انگشتان کوچکش رنگ را روی موزاییک پخش کرده و طرحی زیبا از گل و کفشدوزک نقش بسته. زیرش هم آی لایو یو مام.
باید مادر باشید هدیه ای کوچک که حاصل تلاش چند روزه پسرک یا دخترکتان است ارمغانتان شود تا متوجه شوید چگونه می شود غرق عشق و لذت شد.
اهورا راه خود را یافته و اما انگار قرار است پچ پچ ها تکرار شود این بار با دخترک و با این تفاوت که پچ پچ ها سه نفره است تا آمیتیس مدرسه برود و راه خود را بیابد. صبح اهورا به احمد می گفت آمیتیس خیلی کوچیکه ، هیچی بلد نیست ما باید برای مامان کادو بخریم بدیم آمیتیس به مامان بده :)
خوشبختی یعنی همین. به همین سادگی و به همین زیبایی.
پی نوشت:  هدیه ها، بهانه ای بیش نیست بهانه ای برای قشنگ تر شدن زندگی و زیست عاشقانه. من این بهانه ها را دوست دارم به خصوص که بهانه هایی برای شادی، احساس مسولیت و انجام کاری بزرگ در دنیای کوچک پسرکم باشد. روز مادر همگی مبارک و همیشه سرشار از بهانه های زیبا برای عشق باشید و زندگی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

رنگ ها

تا قبل از اینکه مادر شوی زندگی رنگ دیگری دارد رنگ هایی که نشان از روحیات و سلایق شخصی ات دارد. محدود است و در چند رنگ خلاصه می شود اغلب تیره که محیط کار یا دانشگاه بر تو تحمیل میکنند و کم کم به خود که می آیی می بینی ترکیبی از رنگ های سیاه تو را در خود گرفته. در زندگی شخصی ات اما تک رنگی. اگر اهل مد باشی سالی یکبار به یک رنگ در می آیی و نامش را قبل از تو گذاشته اند: رنگ سال. فرقی هم نمیکند که این رنگ را دوست داری یا نه چون رنگ سال است و برای اینکه از قافله عقب نیفتی غرق آن می شوی و سالی دیگر به فراموشی می سپاری و به رنگ دیگری در می آیی.
پسرت که دنیا می آید دنیایی از رنگ ها به رویت باز می شود ترکیبی از آبی، زرد، قرمز و سبز و شاید هم سفید. به این رنگ ها خو می گیری و با آنها زندگی میکنی به خود که می آیی می بینی ترکیب رنگ هایت کم کم به هارمونی ای که پسرکت دوست دارد تبدیل می شود و دیگر تک رنگ نیستی.
دخترکت که دنیا می آید دنیای دیگری از رنگ ها به رویت باز می شود؛ صورتی، بنفش، یاسی همراه با سفید، نارنجی و سبز.
ترکیب می شوند در رنگ هایی که بودی و داشتی و هارمونی رنگ های زندگی ات را دگرگون میکنند. به خود که می آیی می بینی شده ای رنگین کمانی از رنگ ها و به مرور روحیاتت هم با این رنگ ها تغییر میکند.
من این رنگین کمان رنگ ها را دوست دارم دیگر مدتهاست که سال به سال رنگ عوض نمیکنم بلکه با مجموعه ای از رنگ ها زندگی میکنم. کشف رنگ ها در زندگی روزمره و شخصی شاید در نگاه اول چندان اهمیتی نیابد اما وقتی از سیاه و رنگ های تیره ای که زمانی تو را در برگرفته بودند بدت می اید تازه متوجه می شوی چقدر تغییر کرده ای، عوض شده ای، روحیات و درونت همراه با این رنگ ها تغییر کرده و شاید تبدیل به انسان دیگری شده ای.
هر چه هست من دوست دارم و با رنگ ها زندگی میکنم کشف شان میکنم و درونم را رنگ میزنم با ترکیبی از رنگ هایی که پسرک و دخترکم ارمغانم آورده اند و نشان از حضورشان دارد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

رویاهای من

دعوتی یادم آورد که مدتهاست رویایی ندارم نمیدانم از چه زمانی، شاید از همان روزی که مجبور شدم تکه ای از روحم را در سرزمینم جا بگذارم و بار سفر ببندم به آینده ای نامعلوم در دیاری غریب. شاید هم نه ، نمیدانم.
دعوت از حلقه گروهی گفتگو است برای نوشتن از رویاهای نه شخصی، که زیاد دارم از این دست رویاها برای کودکانم، اما رویاهای عمومی مورد نظر است و من انگار رویاهایم را در "گذشته ای" جا گذاشته ام.
همیشه زندگی در رویا زیباتر از زندگی در واقعیت است شیرین تر است و همه جا صلح برقرار، آرامش پایدار و آزادی نهادینه. زندان ها خالی است در رویاها، مادری داغدار نیست، پدری در بند  و کودکی در حسرت نیست.
در شهری زندگی میکنم که سخنران "رویایی دارم" در آن زاده شده، مارتین لوتر کینگ را می گویم رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا که سخنرانی معروفش با عنوان "رویایی دارم" را کمتر کسی ست نشنیده باشد. در کوچه و خیابان هایی راه میروم که او با رویاهایش راه رفته، بدانها اندیشیده  و سپس در برابر بنای یادبود آبراهام لینکن در واشنگتن فریادشان کرده. چنان فریادی که هم رویاها را به واقعیت کشانده هم 5 قاره را در نوردیده.
به او فکر میکنم اما تصویر پسر جوانی مقابل چشمانم رژه میرود با نشان های سبز و چشمانی سرخ و متورم و دو کلمه ای که زیرش نوشته "رویایی داشتم".
رویایی داشتم؟ همیشه داشتم رویاهایی بلندپروازانه و زیبا، رویای ایرانی آزاد و آباد. از آن دست رویاها که هر کسی برای وطن و هم وطنش آرزومند است، رویای آزادی بیان و قلم، رویای حرمت "انسان" و برابری ، عدالت و انصاف. خوب که می اندیشم می بینم اینها آرزوهایی است که من برای سرزمینم و مردم سرزمینم دارم، نه رویاهایم.
رویا اما زیاد داشته ام؛ رویاهای کهنه که دیرزمانیست کناری گذاشته ام و همراه می شوم با سام الدین ضیایی در این نوشته که 
آخرین بار کی بود  که به رویاهایم برای ایران فکر کردم؟
نمی دانم!
دیگر به خاطرشان هم نمی آورم.
سال هاست به رهایی از کابوس فکر کردن،
 مرا با رویاهایم بیگانه کرده است!

چرا باید  به یادشان بیاورم؟!
رویاهای من، دیگر به درد نمی خورد! کهنه شده!
 به درد نسل نویی که در ایران زندگی می کند نمی خورد!

رویاهای  کهنه ی من مرد!به خاک سپرده شد!
رویاهای من دیگر خریدار ندارد!

نسل نو،رویای نو می خواهد!

از حلقه گفتگو: سام الدین ضیایی در تارنوشت
                   مهدی جامی در سیبستان
                  آرمان امیری در مجمع دیوانگان

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

انتخاب نرگس و تقی

"درسته، هر لحظه ممکن هست حکم ام را به اجرا بگذارند اما من در خانه ام، در سرزمینم می مانم می توانند از تهران بیرونم کنند اما از کشورم نه."
این را نرگس محمدی می گوید پیش از آنکه ماموران اطلاعات زنجان او را به اسم اجرای حکم ببرند اما راهی تهران اش کنند تا در سلول های انفرادی و اتاق های بازجویی 209 روز و شب سپری کند.
علی چند روز پیش از بازداشت مادر از خواب پریده، کیانا را بغل کرده وگفته بود: "میدانم می آیند مامان و من و تو را می گیرند باید برویم تهران برویم جایی که نتوانند ما را بگیرند." او را چنان بغل کرده بود که گویی میخواهد با تمام کودکی و ناتوانی کودکانه اش از او محافظت کند.
و او چند روز بعد از بازداشت مادر و پای تلفن به او می گوید: "میدانم تو آنجا می میری"
علی و کیانا بارها صحنه هجوم ماموران به داخل خانه شان را دیده اند؛ پدر و مادرشان بارها مقابل چشمان آنها بازداشت شده اند، آنها بارها ناچار شده اند چهره پدر یا مادرشان را از پشت شیشه های کثیف کابین ها ببینند و واگویه های بازی های کودکانه امروزشان، محافظت از هم و رویاهای کودکانه شان، محافظت از مادر و پدری است که برای حقوق انسان ها و تنها کمی آزادی، از حقوق انسانی و آزادی خود گذشته اند.
پدر بعد از 15 سال زندان، "رفتن" را انتخاب کرده. 15 سال زندان؟ احسان محرابی به درستی میگوید ما زندان را عددی حساب میکنیم؛ 15 سال زندان رفته، آزاد شده، 7 سال زندان می رود و بعد آزاد می شود. اما آیا واقعا زندان را باید عددی نگاه کرد؟ این 15 سال چگونه گذشت؟ انفرادی ها، بازجویی ها، شکنجه ها، فشارها، تهدیدها و ... اینها را هم می توان عددی حساب کرد؟ محرومیت از تحصیل، اخراج از کار، رانده شدن از تهران و تبعید به زنجان را هم می توان عددی حساب کرد؟ فاصله هایی که زندان بر روح و روان انسان تحمیل میکند را چه؟
مادر، ماندن را انتخاب کرده و زندان هم؛ دو کودک خردسال هم مانع از این انتخاب نمی شود. او 6 سال زندان می رود و بعد بیرون می آید و تمام؟ آیا می توان عددی حساب کرد؟ اخراج از کار و خانه و راهی تبعید شدن را چه؟ می توان؟ بازجویی در حالت فلج عضلانی را چه؟
"اما همه نگران بیماری شما هستند در زندان بدتر می شود، همه نگران علی و کیانا هستند."
این را من میگویم و می شنوم که "من هم نگران هستم کسی به اندازه من و پدرشان نگران آنها نیست."
او اما به کودکان دیگری اشاره میکند که قربانی "عدل علی وار حکومت اسلامی" هستند؛ کودکانی محروم از دیدار پدر و مادرانی که برای دفاع از حقوق انسانی دیگران از حقوق خود گذشته اند. کودکان نسرین ستوده ها، بابک داشاب ها، علی جمالی ها و ...
درست مثل همسرش، تقی رحمانی هم وقتی می گویم "پس علی و کیانا چه؟ شما خارج از ایرانید و نرگس زندان"می شنوم که "من دلم می گیرد برای بچه های دوقلوی رسول بداقی و دیگرانی که سالهاست پدرشان زندان است و... فقط آرزو میکنم که مادرها و پدرها برای دفاع از آزادی و دموکراسی از بچه هایشان جدانشوند، ناچار نشوند که جدا شوند."
این روزها همه از علی و کیانا نوشتند؛ من هم نتوانستم ننویسم در همین چند خط اشاره ای بر آنچه بر این دو کودک میرود داشتم اما این روزها برخی از نرگس نوشتند و تقی رحمانی را مورد خطاب قرار دادند که چرا رفتن را انتخاب کرده و برخی دیگر نرگس را که چرا ماندن را انتخاب کرده. بهانه هر دو گروه هم احساسات جریحه دار شده شان از وضعیت علی و کیاناست. غافل از اینکه من و ما هر چه قدر احساساتمان برای این دو کودک جریحه دار شود، هر چقدر قلبمان برای آنها بتپد و نگران باشیم، باز یک صدم آنچه که بر نرگس و تقی رحمانی می گذرد نخواهد بود.
نرگس نگران دو کودکش است اما ماندن و ایستادگی اش ، پایه های عدل حکومت اسلامی! را به لرزه درآورده. او شجاعانه پشت همسرش و انتخاب همسرش ایستاده و تقی رحمانی هرچند اصرار کرده به نرگس برای رفتن اما پای انتخاب او ایستاده.
از رفتن هایمان حماسه نسازیم و از ماندن هایمان تراژدی. از ماندن هایمان حماسه نسازیم و بر رفتن هایمان داستان سرایی نکنیم. نرگس و تقی رحمانی برای آزادی و حقوق انسانی ما هزینه میدهند؛ حداقل توان ما احترام به حق انتخاب آنهاست و بودن با و در کنار آنها و کودکانشان. احترام به حق انتخاب زیدآبادی ها، مومنی ها و همه کسانی که کودکانی چشم انتظار در خانه داشتند و دارند و  خود در پشت سلول های زندان.
نوک پیکانی اگر است به صوی حاکمیت جور باید گرفته شود که این شرایط را به وجود آورده نه حق انتخاب دو انسان.
احساسات جریحه دار شده مان را برای خود نگاه داریم و به آن دو کودک بگوییم و بفهمانیم که ملتی به پدر و مادرشان افتخار میکنند. ملتی که اگر روزی طعم آزادی را بچشد مدیون نرگس ها و تقی رحمانی ها خواهد بود و هزینه هایی که آنها بی چشمداشت پرداختند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

7 ماه زندگی مخفی و آن روزهای تلخ و درد و استیصال و تویی که تیکه ای از روحت را در همان روزهای استیصال و در آن سرزمینی جا گذاشته ای که هر گز از آن کوچ نکرده ای بلکه با خود بر دوش کشیده ای ...
در زندگی هیچ چیزی را به تلخی استیصال نیافته ام؛ استیصالی که منجر به کنده شدن و رفتن می شود، کندن از همه جا و همه کس، از هر آن چه که تعلق خاطر داری و سهم توست از زندگی. واقعا سهم توست؟ بود و حال دیگر از سر استیصال آن سهم ات را نیز به ارزانی گذاشتی و رفتی و دور شدی ...