۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

نشانه ها

مقاله اخیر شادی صدر با عنوان "دموکراسی با تمام تبعات آن، در نقد مخالفان حق تعيين سرنوشت" واکنش های زیادی را به دنبال داشته است. فارغ از موافقت یا مخالفتم با مقاله شادی آنچه در این میان برایم قابل تامل است نوع واکنش های مخالفان این مقاله و نظر شادی (البته نه همه مخالفان) است که خود را قربانی سرکوب آزادی بیان از سوی جمهوری اسلامی معرفی میکنند اما در عمل هیچ تفاوتی بین آنها و جمهوری اسلامی در رفتاری که با مخالف و نظر مخالف دارند، دیده نمی شود جز اینکه ابراز قدرت دست شان نیست و از ابزار سرکوب در سطح فضای مجازی سود می جویند. اینها نشانه است نشانه هایی خطرناک که بیش از پیش ثابت میکند مشکل ما فقط حکومت و نوع حکومت نیست مشکل ما خودمان هستیم که هر یک گویی احمدی نژاد های کوچک در درونمان داریم و به نوعی به تنهایی یک جمهوری اسلامی هستیم با مختصات فعلی اش ..
این نشانه ها از این جهت خطرناک است که بیش از پیش ثابت میکند مشکل ما فرهنگی است بیش از آنکه سیاسی باشد و ابتدا باید انقلابی در خودمان بکنیم وگرنه سال 57 که انقلاب کردیم و دیکتاتور را راندیم اما گرفتار دیکتاتور دیگری شدیم و شاید بیش و پیش از اینکه به عوض شدن حکومت بیندیشیم به تغییراتی در درونمان نیز لازم است بیندیشیم شاید که نه، حتما.
حال مساله شادی یک نمونه است و از این نمونه ها حداقل در این سه ساله در فضای مجازی کم ندیده ایم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

وبلاگستان جایی برای خود سانسور شده

کم نبودند کسانی که از وبلاگستان به زندان رفتند؛ وبلاگستانی که چارچوب ادبیات رسمی در رسانه‌ها را تغییر داد و یادمان داد خارج از کلیشه‌های رایج، می‌توان «خود» بود و آن «خود سانسور شده» را از حاشیه به متن آورد. شاید همین نمایش عریان «خود ِ سانسور شده» بود که پای وبلاگ‌ نویسان را به زندان باز کرد و از آنان قربانی‌هایی گرفت به قامت امیدرضا میرصیافی، وبلاگ نویسی که در زندان اوین جان باخت.
ده‌ها وبلاگ ‌نویس گمنام، زندان رفتند و نام آورشان این روزها حسین رونقی ملکی است.
وبلاگ نویسانی که جایی در رسانه‌های رسمی نداشتند، فارغ از چارچوب رسانه‌های رسمی‌، خود رسانه‌ای شدند در قامت “وبلاگ” که نه ممیزی می‌شناخت و نه سانسور حکومتی و غیرحکومتی. نوشتند و ادبیات رایج را شکستند و زمانی نامشان در رسانه‌ها منتشر شد که یا تاوان “رسانه” شدنشان را با از دست دادن زندگی پرداختند یا در سلول‌های بازجویی.
اما وبلاگ را چه به اتاق‌های بازجویی و زندان؟ شاید بتوان پاسخ‌اش را در تاثیری یافت که وبلاگ نویسی بر زندگی ایرانیان گذاشت. نه تنها ادبیات رسمی و واحدی که حکومت سالیان سال تلاش کرده بود تنها ادبیات رایج در گفتمان کشور باشد با وبلاگ نویسی در هم شکست بلکه هرآنچه جایی در رسانه‌های رسمی نمی یافت، سر از دنیای وبلاگستان در آورد؛ نقدهای صریح به سیاست‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی حکومت در قالب نوشته‌هایی بسیار ساده و همه فهم، یادآوری حقوق انسانی و قانونی شهروندان و دفاع از این حقوق در قالب حقوق بشر و … .
همین که حکومت کنترلی بر وبلاگ‌ها و نویسندگانش نداشت و بدون ممیزی و کنترل نهادهای حکومتی مطالب نوشته و منتشر می‌شدند، هراسی را در دل دولتمردان انداخت که نویسندگان ‌ِ بدون ادعا و اغلب جوان وبلاگ‌ها را از وبلاگستان روانه زندان کرد.
اما من در واقع از زندان به وبلاگستان پا نهادم. ازآشنایی من با وبلاگ تا آشنایی‌ام با وبلاگ‌نویسی دو سال فاصله بود و گویی گذار از زندان می‌بایست که به من بیاموزد، اگر از سال‌۱۳۸۱ نوشته‌ها و مصاحبه‌های منتشر شده‌ام در رسانه‌ها را در وبلاگم می‌گذارم، تنها نقش انبارداری را بازی می‌کنم که تب وبلاگ نویسی مرا به این وادی کشانده.
سال ۱۳۸۳ که به عنوان یکی از متهمان پرونده معروف “وبلاگ‌نویسان و سایت‌های اینترنتی” بازداشت شدم، خبرنگار سایت “امروز” بودم که آن روزها با توقیف روزنامه بنیان در ساختمان این روزنامه به روز می‌شد و از جمله اولین سایت‌های خبری فارسی‌زبان در داخل کشور بود.
هرچند که این پرونده به وبلاگ‌نویسان معروف شد اما تنها ۲ نفر از۲۱ نفری که در رابطه با این پرونده بازداشت شده بودند وبلاگ‌نویس بودند. و من اگر بگویم وبلاگ را در پرسه‌هایی که در اینترنت می‌زدم شناختم، وبلاگ نویسی را اما در چهاردیواری زندان آموختم. پس از آزادی از زندان وبلاگم  بستری شد برای آموختن «خود بودن» و «زن بودن» یک روزنامه نگار که دیگر اجازه‌ی کار نداشت.
گاهی به شدت حیرت می‌کردم از “زنانه”هایی که در درونم بود و در وبلاگستان و از قلم وبلاگ‌نویسان زن بی‌پرده و عریان می‌خواندم؛  وبلاگستانی که از “زن” به جای نقش همیشه “مادر” بودن‌، “زنی” را به نمایش گذاشت که همیشه سانسور و سرکوب شده بود با تمام زنانگی‌هایش. و این به نظر من بزرگترین خدمتی بود که وبلاگستان به عرصه اجتماعی ایران کرد. این که “زن” را می توان “زن” دید و آبرویی بر باد نرود و حرمتی دریده نشود.
و این حیرت اما به مرور به شکستن حصار سانسور و تلاش برای «خود بودن و زن بودن» تبدیل شد. وقتی کودکی در بطن من شکل گرفت، نوشته‌های سیاسی‌‌ام جای خود را به کروموزوم جسوری داد که راه زندگی را در پیش گرفته و به جنینی در بطن من تبدیل شده بود.
هرچند واکنش‌های تندی را شاهد بودم اما خوشحال از اینکه یاد گرفته‌ام از آنچه واقعیت دارد سخن بگویم و بنویسم نه از آنچه در ادبیاتی رسمی، رنگ واقعیت می‌پوشد. این یادگیری را مدیون وبلاگستان هستم و باز یادگرفتم هرآنچه در رسانه‌ها و روزنامه‌ها سانسور می‌شود و جایی برای عرضه نمی‌یابد در وبلاگستان می‌توان فریادش زد.
در روزهای داغ تبلیغات انتخابات ۸۸، پس از آنکه از شباهت عجیب رفتار احمدی نژاد در مناظره با میرحسین موسوی، با بازجویم در بازداشتگاهی مخفی نوشتم، وبلاگم هک شد و تهدیدها یکی پس از دیگری.
از آن زمان، خانه بعدی‌ام باردیگر تبدیل شده به انباری نوشته‌هایم که روزی در رسانه‌های رسمی منتشر شده‌اند. شاید به این دلیل که فیس‌بوک و توییتر جای وبلاگم را گرفتند و یا من آنقدر غرق خبررسانی در رسانه‌ها شدم که دیگر فرصتی برای آن نیافتم.
دلیلش هر چه بود اما همین سه سال برای من کافی بود تا بدانم با تمام افت و خیزها و دوران طلایی شبکه‌های اجتماعی، وبلاگ همچنان اهمیت فوق ا‌لعاده‌ای در فضای مجازی دارد.
و به جرات می‌گویم روز وبلاگستان فارسی، تنها یک روز نیست، آینه‌ یک دهه تلاش و هزینه‌ کسانی است که پنجره‌ای نو را به سوی جامعه ایران باز کردند و این روزها هرچند با آمدن فیس بوک و توییتر استقبال از وبلاگ کم شده است، اما وبلاگستان همچنان نقش مهم خود را ایفا می‌کند.
کسانی چون “سردبیرخودم”، “خورشیدخانم”،  “بیلی و من”، “جمهور”، “بابک خرم‌دین”، “الپر”،” آشپزباشی”، “شبنم فکر”، “امشاسپندان”، “خوابگرد”، “پیام ایرانیان”، “سبیل طلا”، “میرزا پیکوسفکی”، “آرش کمانگیر”،” وب نوشت” ، “لیلای لیلی”، “ملکوت”،” ف میم سخن”، “عبدالقادر بلوچ”، “مجید زهری”، “فانوس”،” سرزمین آفتاب”، “سرزمین رویایی”، “حسن آقا” ، “زیتون”، “زن نوشت”، “حاجی واشنگتن” ، “بلوط”، “لیلا موری”، “دختر همسایه” ، “یک اهری”، “آلوچه خانم” و ده‌ها وبلاگ نویس دیگر که به دیگران آموختند خارج از چارچوب رسمی که حکومت می‌خواهد می‌توان نوشت، ساده بود و ساده نوشت، در نوشته‌ها زندگی کرد و تاثیر گذاشت.
پی نوشت: قرار بود برای حلقه گفتگو از وبلاگ فارسی بنویسیم در سالروزش. این نوشته را برای دویچه وله نوشته پیشتر و با کمی اصلاح همین را اینجا منتشر میکنم.
نوشته مهدی جامی را خیلی دوست داشتم در سیبستان: وبلاگ بمثابه کلیسای مکتوب
 آرش کمانگیر: چیزهایی که وبلاگ نیست
 آرش بهمنی: وبلاگستان پروسه ناتمام
آرمان امیری: از دو خطری که وبلاگنویسی را تهدید می کند فرصت بسازید
 محمدحسن شهسواری: وبلاگ و رسانه های گروههای اکثریت و اقلیت 
 سام الدین ضیایی: وبلاگ به مثابه یک ابزار
رضا شکرالهی: پیرمرد یازده ساله ی سرزنده ما
داریوش محمدپور: ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی ...
پارسا صائبی: بلاگ هایی برای ماندن

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

احمدی نژاد و بازجوی من در زندان

می گویند زنان هنگام زایمان، ناخودآگاه به زبان مادری خود، از فرط درد فریاد می کشند حتی اگر از همان کودکی دیگر به آن زبان صحبت نکرده باشند. این مساله نشانگر آن است که هر فردی در هنگام درد کشیدن و عصبانیت به اصل خود باز میگردد.
در مناظره میرحسین موسوی و محمود احمدی نژاد نیز همین اتفاق افتاد و رئیس دولت نهم ناخودآگاه و از فرط عصبانیت به یکباره به اصل خود بازگشت و ذات و درون خود را به نمایش گذاشت. وقتی که عکس خانم رهنورد را مقابل میرحسین موسوی گرفت و با آن لحن زننده پرسید:”آقاي موسوي بگم !؟ شما اين خانم را مي شناسيد !؟ فکر مي کنم بشناسيد….موضوع این خانم را بگم؟ و …” حالم خیلی بد شد. نه به خاطر اینکه آن سخنان چندش آور از زبان رئیس جمهور مملکت من خارج می شد که انتظاری بیش از این، از احمدی نژاد و تفکر او نیست. بلکه از آن جهت که مرا برد دقیقا به اتاق بازجویی در آن بازداشتگاه مخوف که رئیس قوه قضائیه هم از وجود چنین بازداشتگاهی اطلاع نداشت!

زنیکه هرزه بگم؟ این دست خط رو می شناسی؟ فکر می کنم بشناسی متعلق به … هست. بیا بخون و عین همین رو بنویس. فاحشه این عکس ها رو می شناسی؟ حتما می شناسی تو خونه تو گرفته شدن. میخوای بگم اینجا چیکار می کردین؟ بگم با …. و ….”

 اون دست خط متعلق به یکی از دوستان و همکارانم بود که همزمان و در شرایطی مشابه من قرار داشت و آن عکس ها، عکس های خانوادگی و بدون حجاب من و خانواده ام و برخی عکس های روزنامه ای، یعنی عکس هایی که با همکاران روزنامه دسته جمعی گرفته بودیم. اینجا نمیخواهم به آن دوران و مسائل مربوط بدان بپردازم. بلکه رفتار رئیس جمهور کشور من، هیچ فرقی با بازجوی من در زندان نداشت و این به شدت حس ناامنی را در وجود من برانگیخت از رئیس جمهوری که موقع عصبانیت ذات و اصل خود را چنین بروز داد و از ذات و درون خطرناک او و از بازجویی که ۴ سال است نقش رئیس جمهور مملکتم را بر عهده دارد.
 احمدی نژاد به خوبی نشان داد که چقدر با تفکر حسین شریعتمداری سنخیت دارد و کاش کسی از گذشته نزدیک و دور احمدی نژاد و شریعتمداری و پروژه های مشترک این دو بنویسد ....

پی نوشت: سه سال پیش نوشته بودم این را؛ شب مناظره میرحسین موسوی و محمود احمدی نژاد. وبلاگم بعد از همین نوشته هک شد و تبدیل به خانه عفافش کردند و اکنون نیز شعر  و شاعرانگی ... به یاد آن شب ها  وروزها می گذارم همین جا

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

حقوق بشر و حق حیات گزینشی است!

مجید جمالی فشی در سکوت پای چوبه دار رفت؛ هیچ یک از نهادهای بین المللی و حقوق بشری کوچکترین اعتراض یا حتی اشاره ای به اعدام او نکردند و با همه ابهامات و سئوالاتی که درباره او و ترور مسعود علیمحمدی وجود دارد همچنان سکوت را نشکسته اند.
گویی که آنها نیز مرگ را مستحق جوان 24 ساله ای می دانند که اتهامش ترور یک استاد دانشگاه است و به آیه قصاص در کتاب دینی مسلمانان که اکنون 33 سال است در قوانین جمهوری اسلامی ثبت شده ایمان آورده اند!
هیچ یک از نهادهای بین المللی و حقوق بشری نپرسیدند که مجید جمالی فشی در کدام دادگاه محاکمه شد، مستندات دادگاه برای محکومیت و صدور حکم اعدام برای او چه بود؟ آیا امکان دفاع از خود را داشت؟ آیا وکیل اختیاری داشت؟ در چه شرایطی در مقابل دوربین های صدا و سیمای جمهوری اسلامی نشست و علیه خود اعتراف کرد؟ آیا تنها مستندات، اعترافات او علیه خود بود؟
همان نهادها و گروههایی که برای سکینه محمدی آشتیانی (زنی که همسرش را به قتل رسانده بود و به اتهام زنا و قتل، محکوم به سنگسار و سپس اعدام شده ) کمپین ها و آکسیون های مختلف راه انداختند، از کنار اعدام مجید جمالی فشی به راحتی گذشتند و حتی پس از اعدام، پخش تصویر فتوشاپی در برنامه 20:30 که ادعا می شد تصویر پاسپورت اسرائیلی مجید جمالی فشی است و افشای آن نیز، تلنگری به این گروهها نزد.
دفاع از حق حیات سکینه محمدی آشتیانی به عنوان یک انسان جای هیچ تردید و ابهامی ندارد. اما سئوال این است که مجید جمالی فشی حق حیات نداشت؟ گروههایی که مخالف حکم اعدام هستند چرا اشاره ای هم به اعدام این جوان 24 ساله ندارند؟ آیا حقوق بشر و حق حیات گزینشی است؟
این بدین معنا نیست که یک متهم یا مجرم بدون مجازات آزاد شود بلکه روی سخن با کسانی است که برای دفاع از حق حیات سکینه محمدی آشتیانی او را تا سطح یک قهرمان و شیرزن غیور و.. بالا بردند و از حق حیات مجید جمالی فشی به سادگی گذشتند...

خرمشهر را خدا آزاد نکرد!

خرمشهر آزاد شد اما تنها همین جمله هر سال تکرار شد و در اذهان ماند که "خرمشهر را خدا آزاد کرد" و کسی نگفت که خرمشهر را نوجوانان و جوانانی آزاد کردند که از کشته هایشان در جبهه ها سنگر ساخته می شد برخی تنها پلاکشان برگشت، برخی جنازه تکه تکه شده شان، برخی نیم تنه شان را برای آزادی خرمشهر و در همان حوالی جا گذاشتند همچون دایی 14 ساله من که پدرم بعد از دیدن نیمی از بدنش گفته بود خدا را شکر که شهید شد ... برخی سالها اسیر ماندند و خانواده های برخی دیگر هنوز چشم انتظارند و بین اسارت، شهادت و مفقود الاثری عزیزانشان سرگردان.
خرمشهر را جوانان برومند وطن آزاد کردند و کارون شرمنده دخترکانی شد که از هراس اسارت خود را به آن سپردند ...
خرمشهر آزاد شد اما دریغ از آبادی که حکومت مدعی اسلام و عدل علی، به آبادی روستاهای جنگ زده لبنان بیشتر همت میگمارد تا آبادی شهری که خون بهای آزادی اش، عزیزترین فرزندان وطن بودند. آزادی ات مبارک خرمشهر، آبادی ات دور مباد .......